گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق *** گرت مدام میسر شود زهی توفیق
گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق *** گرت مدام میسر شود زهی توفیق

رنگ آسمان

صبح که از خواب پاشدم فکر کردم آسمان یه رنگ دیگه است

 اما شب شد که فهمیدم همون رنگ هر روزه

آرامش

 

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ،

آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ،

کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر

گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب

کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود

منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر

دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت

، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد

شام گرم و نرمی آماده است

.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها

تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و

ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ،

هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی

صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء

طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر

آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت

یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در

قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است

داستانک

 

اشتم تو بلگ ها چرخ می زدم که تو یه بلاگ در مورد نوشتن یه داستان کوتاه با ۱۵ کلمه دعوت شدم این ۱۵ کلمه و

۱ - مرفین

۲- درد

۳-بیمارستان

۴-مرد

۵-فریاد

۶- همسر مرد

۷-حجاب

۸-صدای کلفت

۹-شغل دولتی

۱۰-نمادهای دینی

۱۱-پرستار

۱۲-صندلی چرخدار

۱۳-درخت اقاقیا

۱۴-هوس

۱۵-سیگار

 

اینم داستان.....

پرستار داشت مرفین آماده تزریق می کرد .صدای درد دارم و دارم میمیرم مرد تمام فضای بیمارستان و تو نیمه های شب پر کرده بود. همسر مرد با التماس در حالی که داشت حجابش و درست می کرد ار دکتر خواهش می کرد تو را خدا کمکش کنید  اقای دکتر.
 دکتر هم   که با نگاه پر از هوسش داشت زن و می خورد یه پک به سیگارش زدو  با صدای کلفت گفت: اون موقع که با مستمسک قرار دادن نمادهای دینی پست های دولتی رو قبضه کرده بودین از کسی کمک نمی خواستید و به کسی کمک نمی کردید. وبعد با چشماش به دنبال سوژه جدید گشت و  بی تفاوت غرولندی کرد و با خنه به سمت دیگه رفت.
زن هم با ناامیدی در حالی که چشماش پر از اشک بو صندلی چرخدارو هل می داد و به سمت  درخت اقاقی رفت  و زیر لب گفت خدا خودت که می دونی دروغ می گفت پس خودت کمکش کن...