گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق *** گرت مدام میسر شود زهی توفیق
گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق *** گرت مدام میسر شود زهی توفیق

خدا شکرت

سلام واقعا دوست دارم به روز کنم اما می دونم در مورد چی بنویسم

هم اینقدر موضوع هست

هم من حسشو ندارم

در موردشون بنویسم

اما فقط می خواهم اینجا  خدا رو شکر کنم به خاطر تمام چیزهای بدی که بهم ندادده

 یا دفع بلا کرده

هم می خواهم تشکر کنم به  خاطر همه چیز های خوبی که بهم داده

خدا متشکرم

****

عیدتونم مبارک راستی!

***

 خیلی هوا سرده خیلی.

من فقیرم یا ثروتمند

من فقیرم،

خیلی فقیرم!

نمیدونم ،شایدم خیلی ثروتمندم!

چون چند روز پیش به همت مسوولان سرویس اقتصادی روزنامه ایران میزبان دکتر علی محمودی

 استاد دانشگاه تهران بودیم.

اول فکر کردم از این جلسه های سرکاری اما وقتی یه کم از بحث گذشت، کم کم جذب شدم،

تعاریف دکتر از فقر خیلی جالب بود.

می گفت:« از یه بعد آدمهایی فقیر محسوب می شوند که فرصت‌کاری براشون پیش نمی آید یا

پیش می آید و نمی توانند فرصت های خوب بشناسند.»

در ادامه برای تعریف فقر استناد کر د به قوانین مجلس بریتانیا در ۱۳۰سال پیش و اگر اشتباه نکنم

 در آنجا فقر اینگونه تعریف شده که؛«فقیر کسی است که بیشتر از یک شیفت شغلی کار کند».

در توجیه این قانون هم آمده که  کسی که بیش از یه شیفت کار کند نمی توانند به استراحت،

تفریح، مطالعه، خانواده وسایر نیازهای زندگیش برسه.

توجیه بریتانیایی ها خیلی منطقی به نظر می رسه چراکه وقتی مجبوری بیشتر از یه حا کار کنی

 تمرکز و بهره‌وری فرد به شدت کاهش پیدا می کنه و به هیچ چیز جز زندگی حیوانیش نمی رسه،

تازه اونهم خیلی کامل نیست در حد رفع تکلیفه.

شما فکر کن اگر یکی از ما قرار باشه فقط روزنامه کار کنه کلاهش پس معرکه است .

به طورمثال  خود من با اینکه الان مجردم  و یه سری هزینه هارو ندارم به مشکل می خورم  اگر

تا ابدم کار کنم با این نرخ تورم اصلاح (بخون دستکاری ) شده به هیچ کجا که نمی رسم تو خرج

خودمم می مونم .

اما

 اگر هم بخواهم فرصت های پیشنهاد شده خوب را از یکی به دو تبدیل کنم بازم  بر اساس تعریف

بریتانیافقیر می‌شم!

اگرم دو جا کار نکنم جیبم میگه فقیرم چون قدرت خریدم می آد پایین .

اما از طرفی پیشنهاد ها و فرصت های جدیدو خوبی برام  پیش می آد

پس ثروتمندم.

 اما از لحاظ مالی خیلی با هم فرق نمی کنند

تقریبا شبیه هم هست .

با این اوصاف کاملا گیج شدم که ثروتمندم یا فقیر؟!

من نیستم و گفته باشم

 

 

 

 

تلخ بود

اگر اشتباه نکنم سه شنبه بود داشتم می رفتم مصاحبه

اولین نفر بهزاد رنجبر بودکه بهم زنگ زد و پرسید شنیدی

بعد پشت سر هم تلفنم مثل ۱۱۸ زنگ می خورد

هر کی یه چیزی می گفت

هنوز گیجم وقتی یاد اون روز می افتم

از افشار بگم که تو باشگاه خبرنگاران بود  تو جشن کنارم نشسته بود با هم  به ایراهیم زادگان

خندیدیم یا از ایل بیگی که بعد از اینکه از پاکستان و افغانستان برگشته بود وبا اصرار خودش رفته

بود

از یحیی بگم که بچه محلمون بود تدوینگر واحد مرکزی که وقتی عکسش و تو اخبار ۱۰.۳۰ دیدیم

دیگه نمی تونستم جلوی اشکم و بگیرم

یاد شبهایی که با هم با سرویس از سازمان بر می گشتیم و بعضی وقت ها برای گرفتن شیر

خشک خانوم کوچولوش با هم چند تا داروخانه رو سر می زدیم  و گپ می زدیم

وقتی بهش می گفتم بگیر بابا شیر خشک شیر خشکه بگیر دیگه

می گفت صبر کن بابا میشی مفهمی نه از  ....... می خواهم

از گریه های دختریحیی بگم که تا مدتها شبها منتظر باباش بود یا

از فیلم بردار شبکه خبر یا از فراهانی که از باشگاه رفته بود شبکه

از اونهایی که می خواستن برگردن و در هواپیما رو روشون قفل کردن یا از خانواده هایی که یک

دفعه یه  هواپیما اومد تو خونشون و سوختن و هیچی به هیچی

از کی بگم از چی بگم

خاطرات تلخ مثل خوره روح آدم و می خورند

از تشیع جنازشون بگم یا از مراسم ختمشون

از زجه ها خانواده هاشون یا ناله های دوستاشون

همه چی تلخ بودم یادمه

مثل عاشورا تو خیابون راه برای حرکت کردن نبود

اون روز سیاه بود تلخ بود

تلخ

* پی نوشت : مطالب مرتبطی که من دیدم!

حمید رضا طهماسبی ، علیرضا سمیعی، 

 محبوبه خوانساری، سجاد سالک

شبنم کهن چی ، اقدس قلی زاده ، راحله فرخی

میخ در دل

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت:


دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.

****

این داستان از گروه روزنه برام فرستاده شد اما چون تو بلاگ مهدی اسدی یه مطلب در مورد عصبانیت خواندم  و نسبت به مشکلش اظهار عجز کرده بود گفتم هم تنبلی کردم  هم یه کمکی کردم.

چون من خودم تقریبا از این روش استفاده کردم تا توانستم  بر عصبانیت تا حدودی کنترل داشته باشم.

اما یه بار دیگه هم گفتم اولین شرطش خواستن و

دومین شرطش تمرین کردن

تا بعد ..

 

 

نامه به یک خواهر زاده

این مطلب و همینجوری که داشتم وب گردی می کردم لینک به لینک،َپیدا کردم به نظرم جالب اومد

و هرچند شاید پیش از این خونده باشیدش ام گذاشتم

آماندای عزیز:
تولد ۱۸ سالگیت مبارک. چقدر این دوره بلوغت قشنگه! حالا دیگه کسی واسه استفاده ۲۴ ساعته از موبایل و اینترنت سرزنشت نمی کنه. مامانت بهم گفت که چیزای رو که تو این سالها یاد گرفتم واست بنویسم. کی به حرف مامانت گوش می کنه؟ عوضش اینها رو یادت باشه.

۱. هیچوقت, هیچوقت, هیچوقت کاری رو نکن که دلت نمی خواد.
۲. نسبت به مذهب متعصب نباش. شاید چیزی که تو رو بالا می بره مسیح نباشه.
۳. نترس از اینکه از خودت تعریف کنی.
۴. کاری بکن که اعتبارت اونقدر خوب بشه که تا ۲۵ سالگی بتونی واسه خودت خونه بخری.
۵. قبض هات رو همیشه به موقع بده.
۶. به جاهای که دوست داری ببینی سفر کن.
۷. به بزرگترها و پیرها توجه کن. اونها خیلی تنها هستن.
۸. اونقدی الکل بخور که معتاد نشی. اگه بهت بگم ماری جوانا نکش, گوش می کنی؟
۹. پسرها واسه صکص* هر چیزی بهت می گن. سعی کن تا جای که می تونی تسلیم نشی.
۱۰. سعی کن امسال دست کم شش ماه تنها زندگی کنی تا ببینی آماده شدی واسه اش یا نه. اگه نشده باشی هم کسی سرزنشت نمی کنه.
۱۱. تنت رو به کسی بسپار که دوسش داری و میدونی دوستت داره.
۱۲. حرفهای بقیه هیچ ارزشی نداره.
۱۳. واسه اینکه دوستات رو نگه داری, راز دار باش.
۱۴. به قول دخترم, این اصلا مهم نیست که چقدر زشتی. مهم اینه که همیشه نی نی کوچولوی خوشگل مامانتی.
۱۵. همیشه یاد باشه که تو ویژه ترین آدم رو این سیاره ای.
۱۶. روشنی راه زندگیت رو پیدا کن. میتونه مذهبت باشه, روحت باشه, سوادت یا عشقت.
۱۷. همیشه واسه خونوادت وقت بذار. اگه اونها نبودن تو هم الان اینجا نبودی.
۱۸. دو تا کارت اعتباری واسه ات کافیه. سعی کن همیشه کمتر از نصفش رو بدهکار باشی.
۱۹. همیشه از ک ا ن د و م  استفاده کن.
۲۰. شروع کن واسه بازنشستگی پس انداز کردن. حتی اگه یه دلار تو ماه باشه.
۲۱. کالجت رو شروع کن. نه برای مدرک که برای آشنای با عقاید مخالف.
۲۲. هر روز ورزش کن و هشت تا لیوان آب بخور.
۲۳. یاد بگیر مردم رو ببخشی.
۲۴. این دنیا واسه همه مردم جا داره. پس سعی نکن جای کسی رو بگیری.
۲۵. بزرگ شدن تنها داروی درد خودشناسی هست. بدستش می آری.
۲۶. هیچوقت یادت نره که یه خاله بزرگتر داری که آماده هست به حرفات گوش بده.
۲۷. یادت هم نره که همیشه واسه هرچی یه " بسه دیگه " وجود داره. حتی واسه حرفهای من.

بازم تولدت مبارک. دوستت دارم.
Aunt Pammy

بازی قسطی!

ببینید این نهال که من واقعا نمی دونم اسمش نهال هست از من خواسته تو یه بازی شرکت کنم

که ۵ تا رفتار که طی زمان تونستم عوضش کنم و از چه چیزایی خوشم میاد و از چه چیزایی

بدم میاد و بنویسم

القصه منم که  خوره بازی او این جور چیزام  و آخر مرام و ااینا دعوتش و قبول کردم

اما ۵ رفتار که تونستم عوضش کنم

۱ دروغ : تا ۱۵ سال پیش ( تاریخش درسته ها) مثل نقل و نبات دروغ می گفتم اما یه بار تصمیم گرفتم دروغ الکی نگم و این شد تا اونجا که می تونم سعی می کنم دروغ نگم  سر منشا شم این جمله شد که  می گن یه دروغ بگی باید ۱۰۰۰ تا دروغ بگی که اولی را درست کنی و آخرشم سوتی می دی و ضایع میشی

۲ خودخواهی: من خیلی آدم خود خواهی بودم هیچ کس برام اندازه خودم اهمیت نداشت  بد جالب اینکه برام ارزش بود اما یه روز یکی از دوستام  که خیلی به گردن من حق داره  این نکته را به من گوشزد کرد  از اون روز سعی کردم اینم بگذارم کنار ،حالا اون باید بگه چقدر خوب شدم  اما به نظر خودم خیلی بهتر شدم

۳ عصبانی فوق العاده آدم عصبی بودم یعنی  سر هر چیز مسخره ای عصبی می شدم . دادو بیدا می کردم  که بیا و ببین

۴ در مجموع آدم نا مرتبی بودم که الان ۳۰۰ یا ۴۰۰ درصد پیشرفت کردم

 ۵ نمی دونم الان دیگه چیز دیگه ای یادم نمی آد  پس تا بعد قسمت دومش بزودی می نویسم احتمالا ۵ شنبه