گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق *** گرت مدام میسر شود زهی توفیق
گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

گفته ها و نگفته های امیر آشتیانی

مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق *** گرت مدام میسر شود زهی توفیق

یا اینکه....

سلام

نمیدونم صبح که اودم سر کار همش دلم می خواست یه چیز بنویسم

همه اش یه حس درونی بهم میگفت بنویس

اما نمی دونستم از کجا و از چی بنویسم

از اینکه دوباره ظرف  بی حوصلگی لبریز شده و ظرفیت شو ندارم

یا از اینکه نمی دونم  چمه

یا اینکه می دونم و نمی تونم بگم

یا از اینکه این روزها چقدر احساس.....می کنم یا ........

نه اصلا بیخیال شدم

به دو سه تا تک بیت و که همش زمزمه می کنم و  می نویسم  و میرم  تا بعد

                                             ****

کفاره شراب خوری های بی حساب    هوشیار در میانه مستان نشستن است

                                            ****

ای دل نگفتمت نرو از راه عاشقی          رفتی بروم ای همه آتش سزای تو ست

 

 

 

 

 

 

 

کی صدا می کند مرا؟

سلام

چند وقت طبع شاعریم گل کرده و به همین دلیل هی احساساتم فوران میکنه حالا چی شد اینجوری شده خودم نمی دونم اماحالا که شده

اول خواستم در مورد نمایشگاه مطبوعات بنویسم ( الان نه چند روز پیش) دیدم همه نوشت منم چون آخر همه رفتم نظری نداشم که بنویسم و پس دیر شد و  به طور کل پشیمون شدم

بعد خواستم از گاف صالح آبادی رییس سازمان بورس که عصر ایران گرفته بود بنویسم حوصله ام نشد.

بعد دیدم عصر جمعه ای چه دلگیره  و حتی برد شیرین پرسپولیس تو دقیقه۹۵ هم نتونست زیاد حال و هوام و عوض کنه  اینم یه جورشه خوب نمیشه

سرما خوردگی که نیست با قرص و کپسول خوبش کنی حس آدامها  درونی و ........بماند.

اما به خاطر اینکه نرگس خواسته بود آپ کنم این متن وکه همین جوری نوشتم از سر دلتنگی

در ادامه می آرم ......

 

امروز بلبل خوش آواز صدا می زند مرا         

گنجشک بر بلندای درخت صدا می زند مرا

کلاغ ها ی سیاه در لانه قار قار می کنند

به گمانم آنها هم صدا می زنند مرا

طفلکی ها جوجه شان لای ششمشاد گیر کرده

جوجه ازلای شمشاد با آه و ناله صدا می زند مرا

چرخ ماشین نوی  همسایه در جوی افتاده

همسرش با سلام ملتمسانه صدا می زند مرا

توپ چهل تیکه  آن یکی در حیاط خانه ماست

پسرک با فشار انگشت به زنگ صدا می زند مرا

دخترک بستنی بدست در خیابان گم شده است

با چشمان اشکبارو غمناک  صدا می زند مرا

پیرزن دست فروش بر سر چهاراه عصا به دست

با هدیه لبخند و گلش صدا نه فریاد  می زند مرا

این یکی صدا می زند مرا

آن یکی صدا میزند مرا

تمام مردم این شهر بزرگ

با تمام وجود صدا میزنند مرا

پس تو کجای زندگی من نشسته ای

بانگ تو کی صدا می زند مرا

روزها در انتظارت نشسته ام

این صدا کی صدا می زند مرا

*****

 

 

اینم پی نوشت الکی

 

منتظرتم اما سعی میکنم اتنظارت را نکشم.........

 

 

 

زیباترین حرفت را بگو

چند روز پیش داشتم  تو ذهنم مرور می کردم همینجوری یه دفعه یاد  یه جمله ای افتادم ( حالا به چه جمله کار نداشته باش) اما خیلی ذهنم و مشغول کرد

تا شب با خودم کلنجار می رفتم

بعد خیلی اتفاقی تو کتابخانه یه کتاب نظرم و جلب کرد و این شعراز شاملو   نمی دونم چرا اما خیلی دوست داشتم اینجا بنویسمش و حالا نوشتم ....

 

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه پنهان سکوت را آشکار کن

و هراس مدار از آنکه بگویند

ترانه ای بیهوده می خوانید

                             چراکه ترانه ها

                                      ترانه بیهودگی نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید

                            به خاطر فردای ما اگر

                                     بر ماش منتی است

              چراکه عشق

                           خود فردااست

                                   خود همیشه است

 

 

قصه من

 دیروز روزتولدم بود

نه فقط تولدم بود

روزم نبود

مثل همه این روزها که روزم نیست و

آب از آب تکان نمی خورد

نمی دانم شاید آبها یخ زده در دلها اما

من دلم غمگین است.

خورشید هم دیگر مثل همیشه گرم نیست

یکی می گفت ساده دل پاییزاست

من فقط خندیدم

نه ریشخند زدم

در دلم گفتم بیچاره پاییز نیست

خورشید آن خورشید نیست

آسمان هم صاف نیست

گرد بی مهری بر صورتش جا خوش کرده

آخر ماه هم شفاف نیست

به گمانم ته چهره اش غم دارد

مثل من

و زمین خشک است

لب هایش ترک برداشته

مثل من

ابر ها هم جاامشان خشکیده

کامشان تلخ شده

مثل من

و هوا بس سرد است

نه سوز دارد سرد نیست

آه دارد مثل من

نه من دلم غمگین است.

متن با ماه،خورشید،زمین،هوا و آسمان هم دردم

من با تو ،با او،با همه مردم غمدیده عالم هم دردم

نه من دلم غمگین است

آنهاغم نان

غم جان

غم شهرت

غم قدرت دارند

من غم دل دارم

نه من دلم غمگین است.

 

 

من در زندان خودم

 

کلاغ های روی کاج دم روزنامه قارقار می کنند

جوی ها خشکیده

به گمانم آنها هم تشنه اند

 مثل من

گربه ها سر در کیسه زباله می کنند

آخر گرسنه اند ، بیچاره ها

دیگر غذای سیر پیدا نمی شود

آنها تاوان بد مستی پدرانشان را پس می دهند

مثل من

چه همدردی نامتناسبی دارم با این حیوانکی ها

نه قصه من چیز دیگری است

من دلم غمگین است

آری من دلم غم دارد

حرف دل می زنم

پس فاش می گویم

غمگینم!

من غمگینم

غمگین

 

 

 

بی عنوان

 

تو آسمون بی کسی با من بمون خورشید من

 

 

ابرسیاه و پس بزن ستاره امید من

 

تضاد

آسمان ابری است دل من ابری تر

فانوس ها آخرین سو سو هایشان رو به تاریکی می گراید

نفت ها خشکیده

اشک ها جاری

سفره ها خالی

غم فراوان تر از همیشه رو صورت مردمان ماسیده

وعده  ها بسیار است

من به دیروز خودم می نگرم

و به  امروز

تلخکامی همه درگورستان  

به فردا می نگرم که شاید باهم گره ای باز کنیم از کلاف گم شده زندگی مان

استوارم چون کوه

به فردا می نگرم