سلام
یادتون که حدود ۲ماه پیش خبر از تجربه یک محیط کار جدید دادم
خوب اینجا هم مثل همه جاهای دیگه اولش جذابیت های خاص خودش و داشت و خیلی قشنگ بود اما کم کم زشتی های خودشو نشون داد
البته من خیلی با سیاست های اونجا مشکل نداشتم و ندارم
نمیدونم شاید به خاطر خلق و خوی مذهبی منه یا شاید به خاطر قابلیت انطباق پذیری بالامه
اما هرچی که هست برای ما یه فصل جدید در حال رقم خوردن بود و هست
تو همین مطلب قبلی نه قبلیش گفتم فعلا در بین دو بدبختی هستیم یادتونه دیگه
اگر هم یادتو رفته اشکال نداره یک کلیک رو این بکنید به کارت های کیفم یکی اضافه شد
اما انگار به لطف بعضی از دوستان ای ن فاصله داره کوتاهتر میشه
و ما رو دارن وارد یه بازی می کنند از نوع ............
چون به نظر می آید به هیچ یک از اصول پایبند نیستند.........................تا حالا ظاهرا موفق بودند و تونستند از نظر خودشون بازی رو ببرند منم که اصلا حوصله این بازی ها رو ندارم
و با توجه به این که از بد روزگار چند باری هم بازی کردم مجبوری!
می دونید تو اینجا آدمها ۳ دسته اند یک قدیمی ها گروه دوم بی تفاوتها و سوم برزخی ها که غالب بی تفاوتها هم تو این گروه جا می گیرند
جنگ اصلی هم بین گروه اول و سوم گروه اول تا چشمشون و باز کردن ......................دیدندو خودشون همه کاره ................اخر همه چیز می دونند
نمیدونم چرا می خواهد به زور ما رو بازی بده هر چی از ما انکار که بابا من بازی نمی کنم ول کن نیست و امروز رسما ما رو دعوت کرد
ما هم که ببخشید کله مون بو قورمه سبزی میده و دنباال دستمال می گرده
هر چی گفتیم به ما آب توبه پاشیدن به خرجش نرفت
و می خواهم فردا آخرین اولتیماتوم و بهش بدم و یه یا علی بگم و از قدیمی های بازی رخصت بگیرم بریم ببینیم چی میشه یا میبریم یا شهید را حق می شیم
این آخری و جدی می گم پاش بیفته تا اخرش میرم
اما می دونی داستان از کجا شروع شد
از۱۷ مرداد که آقای رییس تو جمع شروع کرد از سرویس بورس تعریف کردن که این بهترین است و این فلان است و بهمان و.....
البته این از روی لطف آقای رییس بود که شامل من و همکارو شد اما .......... بد چیزی بد
...................................................................... ............................................ و زورکی تبریک گفت
اما من همونجا به چند تا از بچه ها گفتم خدا به داد ما برسه که چه شود
خیلی هم طول نکشید و بازخورداش و ترکش اش بداز ۱ ماه داره کمکم به ما می خوره البته این داستان ادامه داره
اول زیر پای خانم ف رو زدن بعدش رفتن سراغ آقای....و بعد خانم ......و آخرم که همچون صندلی رو از زیر پایآقای .... کشیدن که بیا و ببین
وجدانی استعداد و توانایی شون تو این مساله بشار بالا اما یادشون رفته که هر زدنی خوردنی داره و فواره هر چی بالا بره بالاخره سقوط می کنه و وقتی می افته بد می افته اما آدم حسود و قدرت طلب عقلش به این چیز ها نمی رسه و فکر این چیز ها رو نمی کنه
**********************
پی نوشت: الان چند روزی اوضاع یه کم عادی شده امیدوارم داور بازی زیر اب زنی زودتر سوت پایان و بزنه
************
پی نوشت۲
این نقطه چین ها قبلا کلمه بودن اما به خواهش یکی از دوستان دچار تعدیل شدن شماخودتون کلمه ها رو جاش بگذارید
سلام
به قول فرمانده پشتیبانی
نامبرده ستوان دوم وظیفه امیر آشتیانی عراقی جمعی بتاجا از تاریخ
۸۶/۶/۱ از آن یگان منفک و آزاد می باشد.
بله درست فهمیدید ۲۰ماه خدمت مقدس سربازی به پایان رسد و من به همراه
همه دوستام به خصوص پدر ،مادر ،خانواده، دوستان ، آشنایان ، بستگان و
وابستگان و... کارت پایان خدمت می گیرند البته فقط به نام من صادر میشه اما
همه کمکم کرن تا این مرحله زندگی رو پشت سر یگذارم به قول بچه ها stage
compelet حال میرم مرحله بعد و همین جا از همه کسانی که مرا در این
بخش ار لحاظ روحی، مالی،کاری ،کلامی و.... حمایت کردن سپاسگذارم.
ببنید من تا حالا چند مرحله را کامل کردم
۱ کودکی
۲دبستان ،راهنمایی و دبیرستان
۳ دانشگاه
۴ خدمت مقدس سربازی
حالا نوبت کار ، تحصیلات تکمیلی و تشکیل خانواده است
یعنی ۵و۶و۷
البته من با ۵ چند سالی هست دست و پنجه نرم می کنم.
اما نه خیلی حرفه ای
بالاخره تموم شد راستی اینم شیرینیش
دیگه بعدا شیرینی نخواهید
اما می دونی هر چی میری بالاتر مثل بازی های کامپیوتری سخت تر میشه
حالا برای رفع کتی یه کارکی پیدا کردم اما رد کردن مرحله ۷ خیلی سخته
چون همون مرحله خودش ۷ خان رستمه
تازه خیلی از آدمهایی که تو مراحل قبل کمکت کردن اینجا خودشون
یه خان میشن
خدا به داد برسه به قول چارلی چاپلین
من الان در فاصله بین دو بد بختیم پس خوشبختم
همین دم خوشبختی را در یاب و غنیمت دان تا بعد
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام
و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و
مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا
از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها
را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب
پرکرد.بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را
اتوکردودکمه لباسی را دوخت.اسباب بازی های روی زمین راجمع کردودفترچه
تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق
را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشید
کش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز
ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ،مقداری پول را برای سفر
شمردوکنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت
تبرکی را برای تولدیکی از دوستان امضا کردو در پاکتی گذاشت، آدرس را
روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردورا
درنزدیکی کیف خودقرارداد.
سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی
دارم میرم."
سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ ها راخاموش کرد،لباس های به هم
ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی از
بچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای
صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیز
دیگررابه فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،اضافه کرد.سپس به
دعاو نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش
باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً
همین کارراانجام داد!
روزگاری بود میوه اش فتنه، خوراکش مردار، زندگی اش آلوده، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند. تازیانه ستم، عاطفه را از چهره ها می سترد. تاریکی، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه، در خاک سرد زنده به گور می شدند. و در این هنگام بود که محمد (ص) بر چکاد کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید.
«اِقرَأ باِسم رَبِّک اَلُّذِی خَلََقَ» عید رسالت و جشن برگزیدگی و برانگیختگی پیامبر بزرگ اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) بر جهان و جهانیان مبارک باد.
ـ ای جامه بخود پیچیده ـ برخیز و انذار کن (آیات ١و ٢/ سوره مدثر)
محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنج مایه ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت می گذرانید.
ـ آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق دراندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید:
بخوان!
ـ محمد درهراسی و هم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت:بخوان!
ـ این بار محمد بابیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم.
صدا پاسخ داد:
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که
نمی دانست بیاموخت.........
و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود باز خواند.
ـ هنگامی که از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
ـ مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم!
و چون خدیجه علت را جویا شد گفت:
ـ آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود،امشب من به پیامبری برگزیده شدم!
خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت:
ـ من مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم می دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک به پیشگاه خدا شهادت می دهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم........
ـ پس از آن علی که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
زراه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد
![]() |
![]() |